رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:رمان عاشقانه ,داستان عاشقانه,رمان,رمانتیک,عشقولانه,داستان های عشق و عاشقی, رمان ادریس, رمان ایرانی,دالان بهشت, الهه ی شرقی ,مهر و مهتاب, گندم ,همخونه ,غزال بامداد ,خمار شب ,سراب, حریم عشق ,دختری در مه, برزخ اما بهشت, ترانه های نیمه شب, نگاهم کن, :: 10:28 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
فصل ۱۹
صبح روز بعد زودتر از من برخاست و طبق عادت همیشگی سرکار رفت .
اما آن روز بر خلاف همیشه زود تر به خانه آمد رنگ پریده می نمود .
نمی پرسی چرا امروز زود تر از همیشه برای ناهار آمدم ؟
خب چرا . بگو .
امروز کار را تعطیل کردیم . دو نفر از کارگران زیر دستمان در معدن زیر آوار جان سپردند .
خدای من ! خب حلا چه می کنید ؟
می خواستی چه بکنیم ؟ کار را برای مدتی تعطیل کردیم .
خانواده ی آن مرحومان چه ؟
هیچی می خواستی چه شوند ؟
یعنی هیچ حق و حقوقی ندارند ؟
نه که ندارند . مگر ارث پدرشان را می خواستند ؟
تو چی ؟ به عنوان یک انسان نمی خواهی دستشان را بگیری ؟
نه که نمی خواهم . آخرین حقوقشان را می دهم . دیگر چه کنم ؟
احمد خدا رو خوش نمی آید . الان دو سالی است که برایت کار می کنند .
نباید دست کم تا مدتی کمک حال بازماندگانشان باشی ؟
خنده ای کرد . هرگز فکر نمی کردم روحیات انسانی اش این قدر نازل باشد چگونه دلش می آمد ناهارش را در کمال خونسردی صرف کند ؟
ببین دیبا به من مربوط نیست که سر آنها چه می آید . تازه خدا رو شکر کنند که می خواهم حقوق یک ماه کامل را به آنها بدهم . می دانی که هنوز اول ماه است . یعنی باید بیست و هشت روز دیگر زحمت می کشیدند .
از سنگدلی اش خشکم زد .
چرا با غذایت بازی می کنی ؟
میل ندارم .
حتما سرکار خانم احساساتی شده است .
نه . بی وجدانی تو حالم را به هم می زند .
بس کن و خفه شو احمق .
از جا برخاستم و به اتاقم پناه بردم . ای کاش از احساساتی لطیف برخوردار بود . شاید آن زمان مرا بهتر درک می کرد .
دم عصر در اتاق را کوبید . دیبا حاضر شو فردا می ریم تهران .
از خبرش شاد شدم و چمدان هایمان را بستم . چه می شد کرد ٬ اخلاقش این گونه بود . نمی خواستم در دلم را برای احدی باز کنم .
به تهران که رسیدیم ٬ پدر دستور داد گوسفندی جلوی پایمان ذبح کنند .همه ی اهل خانه از دیدنمان خوشحال شده بودند . دایه از دیدنم چشمانش پر از اشک شد و رما به سینه فشرد . مهتا صورتم را غرق بوسه کرد . پریا بزرگ شده بود . اول غریبی می کرد اما بعد کم کم آروم شد .
شب همگی خانه ما دعوت بودند . زن دایی مهوش موقع روبوسی دستی به شکمم زد و گفت : زن دایی جان خبری نیست ؟
با شرم گفتم : نه . زندایی هنوز زود است .
چه می گویی ؟ مادرجان عجله کنید الان یک سالی می شود باهمید . ما نوه می خواهیم .
صنوبر خواهر احمد ٬ چند شب بعد از ورودمان به عقد پسر صالح خان پارچه فروش در آمد . مجلس عقد و بردن عروس یکباره انجام شد / مادر می خندید و می گفت : ورود شما مبارک بود و پایتان سبک بود . دیدید چه طود این دختر سرو سامان گرفت ؟
صنوبر دختری حسود و کوته بین بود که همیشه به من و مهتا حسادت می کرد . با این که همسن و سال ما نبود ٬ از بچگی به خبرچینی معروف بود . حالا مانده بود سروناز ٬ خواهر ۱۷ ساله ی احمد . آرزو کردم او هم پی بختش برود . زیرا در انتخاب همسر بسیار سختگیر بود . برعکس صنوبر سروناز دختری مهربان و کم حرف بود .
روز های اقامتمان در تهران خیلی زود به پایان رسید . در آن روز برگشتمان به نیشابور رضا ساه از ایران به جزیره ی موریس تبعید شده و پسرش بر اریکه ی سلطنت نشسته بود . اوضاع کشور وخیم بود و مردم امید داشتند که پسرش بتواند خسارات وارده را جبران کند . مجلس دوباره تشکیل شد ٬ مردم رای دادند و عده ای را به نمایندگی خودشان انتخاب کردند . روزنامه ها تا حدودی آزدی عمل به دست آوردند . اما هنوز هم از نطر اقتصادی رکودی سختگیر بر جامعه حاکم بود . فقر و گرسنگی بیداد می کرد . دوباره پدر به کمک عده ای از فقرا شتافت .
مهتا دوباره باردار بود . انگار فرزندش پسر بود . چون به قول خودش هم ویارش کمتر بود و هم حالت تهوع نداشت . موقع رفتن ما مهتا با خنده گفت : هی دیبا خانم یک کمی چاق شو .اینطوری مثل مترسک شده ای .
از حرفش خنده ام گرفت : باشد قول می دهم آنقدر بخورم که دفعه ی بعد مرا نشناسی .
مهتا خنده ای کرد و گفت : من که گمان می کنم . درضمن امیدوارم بار دیگر مادر باشی .
دوباره راه نیشابور را پیش گرفتیم . در تمام شهر ها حرف مجلس و نماینده های مرد بود . انقلاب مشروطه پیروز شده بود و مردم همه از این پیروزی خوشحال بودند .
زمستان فرا رسید و من دوباره به یاد دوران کودکی آرزوی برفی سنگین را می کردم . اما آنجا فقط باران سرد می بارید و از برف هیچ خبری نبود . تحمد مدتی بود که بیمار بود . کار استخراج هم در زمستان متوقف شده بود . او باید سه ماه در خانه می ماند . یکبند غر می زد .
روزی از بستر بیماری برخاست فوری به خانه ی دوستانش رفت و همگی را که تغلب مجرد بودند به خانه دعوت کرد . تا پاسی از شب را در اتاق مطالعه اش ماندند . آخر شب بود که مهمانانش قصد رفتن کردند . می دانستم دیر یا زود سرو کله اش پیدا می شود . اما از آمدنش خبری نبود . در پشت در صدای پایی را شنیدم که آرام آرام خود را به اتاق مظالعه رساند . شاید احمد بود که می خواست مثل خیلی از شب ها همان جا بخوابد . چشمانم را بستم و به خواب رفتم .
صبح روز بعد برای استحمام حاضر شدم . آب گرم کرده بودند و وان لبالب از آب گرم بود . زینت را صدا زدمم تا در استحمام به من کمک کند اما انگار او سرما خورده بود و سردرد داشت . گوهر آمد و گفت : خانم اگر اجازه بدهید من کمکتان کنم .
پذیرفتم .او آمد تا در شست و شو کمکم کند . از حمام که خارج شدم از طبقه ی بالا در اتاق خوابم صدایی به گوش می رسید . یعنی چه کسی بی اجازه ی من وارد شده بود ؟ حتما احمد بود . اما احمد معمولا آن موقع صبح خواب بود . در حالی که موهایم را شانه می زدم به آرامی دستگیره ی در را چرخاندم . یکدفعه سرجا میخکوب شدم . دختره ی پررو ! می دیدم تازگی ها لازم آرایش میزم تکان می خورد .
زینت با دیدنم خشکش زد و رنگ چهره اش از وحشت سفید شد . دستش لرزید و قوطی سرخاب کف اتاق افتاد . محتویاتش بیرون ریخت و پودرش فرش را مثل خون قرمز کرد .
تو به چه اجازه ای وارد اتاق من شده ای و به لوازم شخصی ام دست زده ای ؟
خان جان داشتم اتاقتان را مرتب می کردم .
راست می گویی ؟ بیا جلو ببینم چرا صورتت را سرخاب مالیده ای بی چشم و رو ؟
دخترک به لکنت افتاده بود . نمی دانست چه بگوید . خانم جان .... و نگاهن زد زیر گریه .
برو بیرون دیگر حق نداری پایت را این جا بگذاری . حتی دیگر نمی خواهم نظافت اینجا را به عهده بگیری .
خانم جان ببخشید . دوان دوان از اتاق بیرون رفت .
از شدت عصبانیت می لرزیدم . نه به خاطر قوطی سرخاب بلکه به خاطر این که دلم از دستش پر بود . تازگی ها وقتی احمد بساط کفرش را می گستراند تا آخرین لحظه به خدمتش ادامه می داد . گاهی هم می دیدم که چگونه به او زل زده است . اط نگاه دریده اش حالم به هم می خورد . اما چه می توانستم بکنم ؟ می شد با دختری که هم ترازم نبود دهن به دهن می شدم ؟
گاهی وقت ها آنقدر چادر قدش را عقب می کشید که موهای بافته ی پشت سرش دیده می شد و با اشاره ی من دستی به آن می برد و با اکراه چادر قدش را جلو می کشید . با احمد می خندید ٬ خنده هایی به گمانم معنی دار . احمد را دوست نداشتم ولی در مواقعی که می دیدم ٬ احساس حسادت قلبم را پاره می کرد . مخصوصا طمانی که احمد نیز پاسخ خنده هایش را می داد . البته به رویش نمی آوردم ولی به گوهر سپرده بودم که هوای دخترک را داشته باشد .
تابستان به پایان رسید . مدت ها بود که با احمد مانند بیگانه ای شده بودم . یک سال و نیم از زندگی مشترکمان می گذشت و او کمتر در کارهایم نظر می داد . حتی نمی پرسید چرا روز به روز پژمرده تر می شوم ؟ در عیش و نوش های خود غرق بود . تازگی ها می دانستم که قمار هم می کند . از سر شب می نشست و تا دم صبح بازی می کرد . شاید داشت دار و ندارمان را می باخت و رو به زوال می رفت . پبی سر صحبت را با او باز کردم . زیرا سرپب شریکش ٬ آقای هاشمی به دیدنم آمده بود و حرف های نگران کننده ای زده بود . خواسته بود بیشتر هوایش را داشته باشم و مانع از این شوم که به مجالس قمار برود اخیرا فهمیده بودم که بدهی زیادی بالا آورده و شرکت را مقروض نموده است . اگر سر عقل نمی آمد زندگی مان را به تباهی می کشید .
احمد فکر نمی کنی خیلی تند می روی ؟
سربلند کرد و جرعه ای زهرماری نوشید . منظورت چیست ؟
منظورم کار های توست .
چه کاری باعث ناراحتی سرکار شده است ؟
ببین احمد من در خانه ی پدرم با نان حرام بزرگ نشده ام و حاضر نیستم در خانه ی تو نان حرام بخورم . تو حق نداری در زندگی من قمار کنی . بیچاره فردا همه چیزهایت را از دست می دهی.
چه گفتی ؟ حق ندارم ؟ من حق هرگونه کاری را که دلم بخواهد دارم .
خب پس می خواهی هر شب قمار کنی و مست لایعقل بخوابی و صبح دیر وقت برخیزی ؟ بگو که چنین قصدی نداری .
تو داری خیلی دخالت می کنی فضول .
تو هم خیلی در منجلاب فساد غوطه ور شده ای .
حرف دهنت را بفهم دیبا . چنان می زنم دندانهایت بشکند .
چه گفتی ؟ جرئت داری بزن . فکر می کنم فراموش کردی که من دختر چه کسی هستم . هنوز نصف شهر تهران به سر پدرم قسم می خورند .
گور پدر تو هم کرده که هرچه می شود پدرت را به رخم می کشی .
درست صحبت کن بی ادب . تو حق نداری اسم پدرم را از دهان کثیفت خارج کنی .
حق ندارم به بهادرخان بی غیرت که دخترش را در بیست و یک سالگی شووهر داد فحش بدهم ؟
راست می گویی . پس من هم می روم تا تو بیچاره در حسرتم بسوزی .
بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد . برو ببینم جرئت داری ؟ انقدر تهدید نکن یک بار عمل کن .
برخاستم به صورتش تف انداختم . می روم . خواهی دید . تو هم بمان با کثافتکاری هایت .
صبح روز بعد چمدان هایم را بستم و با اتوبوس عازم تهران شدم . از فرط گریه و بی خوابی شب قبل نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم . تصمیم گرفته بودم در تهران هیچ چیز را از موضوع دعوایمان نگویم . نمی خواستم پدر و مادر را نگران کنم . قبل از رفتنم تلگرافی به دست سید باقر دادم تا برای پدر بفرستد .
احمد مدتی است سرش شلوغ است . به تقاضای او و به خاطر دلتنگی بسیار تنها به دیدنتان می آیم منتظرم باشید
" دیبا "
فصل ۱۹
قبل از این که احمد از خواب برخیزد من سوار اتوبوس شده بودم . به گوهر سفارش کردم آقا اگر بیدار شد بگو خانم رفت تهران تا مدتی استراحت کند .بگو از این موضوع دوایمان پدر و مادرم با خبر نشوند . به زودی باز می گردم .
به تهران رسیدم . چون تمام طول مسیر را استراحت کرده بودم خسته نبودم . باربر چمدان هایم را جلوی در خانه گذارد . در زدم . دایه در را گشود و با دستی باز مرا در آغوش کشید .
خدای من تویی دیبا ؟ و سپس با صدای بلند فریاد زد : خانم جان دیبا خانم آمده اند .
مادر دوان دوان به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت . عزیز دلم به خانه خوش آمدی .
در آغوش مادر جای گرفتم . یک بار دیگر پناهی امن یافته بودم . سر را بر شانه اش گذاشتم و گریستم .
چرا گریه می کنی ؟ اتفاقی افتاده مادر جان ؟ با احمد خان مشکلی داری ؟
نه مادر دلم برایتان تنگ شده بود .
پیغامت دیروز رسید . نمی دانی چقدر خوشحال شدیم . بیا تو عزیزم پدرت هم منتظر است . صبحانه را آماده کردم حتما گرسنه ای .
پدر لب حوض صورتش را می شست . با دیدنم چشمانش برق شادی زد و مرا در اغوش گرفت . دیبا ٬ پدر جان حالت چطور است ؟ حوش اومدی به خانه ات .
خوبم آقاجان شما چطورید ؟
من هم خوبم چشمم را روشن کردی . چرا تنها امدی ؟
احمد کارش زیاد بود خودم آمدم . شما که دیگر سری به ما نمی زنید .
پدر جان راه دور است و برای سن و سال ما خوب نیست .
سر میز صبحانه نشستم . یک بار دیگر احساس امنیت می کردم . دلم شاد بود و پشتم گرم . پدر رشته ی کلام را به کار تحمد در نیشابور کشاند .
احمد حق دارد . پسر فعالیست . خوب کاری کرد که گذاشت بیایی . اما تنها صلاح نبود . باید یکی از خدمه را می فرستاد تا تو تنها نباشی .
نه آقاجان چه سختی ای ؟ آنقدر شوق دیدارتان را داشتم که این را ساعتی بیش برای نبود . حالا با دیدن شما تمام خستگی هایم از بین رفت.
ساعت نه بود که مادر بعد از این که خبر سلامتی همه را به من داد ٬ گفت : برو دیبا جان برو استراحت کن . اتاقت حاضر است به هیچ چیز آن دست نزده اند . برو مادر . تا ظهر خیلی مانده می فرستم آب برای استحمامت گرم کنند . برای ناهار مهتا و دایی هایت را دعوت کرده ایم .
صورت مادر را بوسیدم و به اتاقم رفتم . همان جایی که برایم سرتاسر خاطره بود . با خود اندیشیدم باید با دایی خشایار صحبت کنم . ولی نباید کسی بویی از این ماجرا ببرد . فقط باید خود دایی خبردار باشد . چشم هایم را بستم و ساعتی خوابدم .
طرف های ظهر بود که مهمان ها رسیدند . مهتا مرا در آغوش گرفت . باز هم سنگینی شکمش هنگام نشستن او را اذیت می کرد .
مهوش خانم مرا با حالتی عجیب به سینه کشید . چرا تنها امدی؟احمد من را تنها گذاشتی ؟ بیچاره پسرم زن گرفت که از غربت نجاتش دهد اما هنوز هم ....
حرفش به پایان نرسیده بود که جواب دادم : احمد تنها نیست سرش خیلی شلوغ است . حتما منظورم را می فهمید . من بودم که تنهایی و دوری از پدر و مادرم کلافه ام کرده بود .
زن دایی از حرف هایم بویی برد . ساکت شد و دیگر هیچ نگفت .
ناصرخان کمی مسن تر به نظر می رسید . اما انگار در کنار مهتا خوشبخت ترین مرد دنیا بود . پریا هم زبان باز کرده بود و دائما مرا صدا می زد . عجیب مهرش به دلم افتاده بود . بچه ی شرینی زبانی بود .
بعد از ناهار همراه مهتا به اتاقم رفتیم . او از همه حرف زد و تمام خبر های دست اول را به من رساند . حتما می دانی یاسر دارد زن می گیرد ؟
آه چه جالب . چه کسی را ؟
حدس بزن .
نمی دانم . سروناز دختر دایی خشایار را .
خدایا راست میگی ؟
مگر تو نمی دانستی که یاسرو سروناز به هم علاقه دارند ؟
نه که نمی دانستم . من که از همه دورم و از هیچ جا خبر ندارم . خب به سلامتی .
مهتا با تعجب گفت : ناصر یک هفته پیش این خبر را به احمدخان داد !
اما او به من چیزی نگفت .
مهتا بهت زده گفت : چه می دانم . حتما فراموش کرده .
با شرم گفتم : آه بله . این روز ها سرش بسیار شلوغ است .
مهتا با خوشحالی گفت : خدا را شکر .
راستی مهتا یک سوال از تو دارم . راستش را بگو .
خب باشد من که به تو دروغ نمی گویم .
از ماکان خبری داری ؟ هنوز هم به آقاجان سر می زند ؟
مهتا کمی ناراحت شد : تو هنوز ماکان را فراموش نکرده ای ؟
چرا مهتا جان فراموش کردم . اما کنجکاوم .
خب ماکان ارتقا درجه یافته و سرهنگ دوم شده . فعلا هم مقیم تهران است . هر چند وقتی به اینجا می آید . امما نه مثل سابق .
ازدواج نکرده ؟
نه چرا می پرسی ؟
همین طوری غرضی ندارم .
خب بگذریم . بگو از بچه چه خبر ؟ دیگر دو سال می گذرد و فکر می کنم زمانش فرا رسیده باشد .
*
*
*
ادامه دارد .
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |